گفتم: این همه نا آرامی برای چیست؟ تو که می دانی این راهیست پیش پای همه ما!
گفت: همه اش که برای او نیست، برای کودکی خودم هم هست.
گفتم: چه می گویی؟
گفت: بخشی از این گریه ها، شوق برگشت خاطرات لحظه های کودکیست؛
آن زمان ها که در آغوشش آرام می گرفتم!
گفتم: نمی توانی دوباره کودک شوی و شبی در آغوشش بخوابی؟
گفت: نمی توانم! تا صبح در آغوشش خواهم گریست.
گفتم: مگر وظیفه تو اکنون فقط گریستن است؟
گفت: این وظیفه نیست، ضرورت عدالت پنهان مهر مادر و فرزندی ست.
اشک ها می آیند
وقتی حسرت روزهای از دست رفته اش را در نگاهش می خوانم!
برای او می گریم
و برای نوبت خودم .
گفتم: پس برای روزی که نویت من برسد چی؟
برای آن روز چرا گریه نمی کنی؟
دوستم نداری مگر؟
لبخندی زد و گفت: خنده هایم مال تو!
خودت به داد خودت برس!
چشمهایت را برای گریستن پاک نگهدار!
چشمهایت را برای گریستن پاک نگهدار!
و بعد هم گفت: ناگهان خیلی زود دیر می شود!