اون روز حال جفتمون خراب بود و مثل همیشه شروع شد...
چشمهای دریده و دهان کف کرده اش جلوه ای وحشیانه به چهره زیبا و رنگ پریده اش داد بود
خسته بود از این همه هیچی نبودن...از اینکه هیچ کس اون رو به رسمیت نمی شناخت و همیشه مجبور بود پشت نقاب من زندگی کنه
منم عصبانی شده بودم و خسته...از اینکه با اون همه بدبختی تازه مجبور بودم با اون خدابیامرز هم سر و کله بزنم
یک دفعه سرش فریاد کشیدم " تو اصلا به چیزی اعتقاد داری؟"
خدابیامرز برای یک لحظه خشم از چهره اش رخت بست و جاش رو به اون معصومیت کودکانه همیشگی داد...مظلومانه زانو زد...
حقیقت این بود که او واقعا اعتقاد داشت...و من این رو می دونستم
اعتقاد به خداوند حتی در اوج عصیان این دختر سرکش از بین نرفته بود
راستش خدا خیلی هم هواش رو داشت...خیلی محسوس