۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

ابوالفضل

بسم الله الرحمن الرحيم
توي ماشين نشسته بودم
با سرعت داشتيم به سمت قم حركت ميكرديم
و باراننده عزيز درمورد اينكه آخرش چي ميشه صحبت ميكرديم
سئوالي كه اين روزها هركس منو ميبنه ميپرسه احتمالا
پشت يك كاميون يك جمله ديدم
رگ تركي ام زد بالا
جدا كيف كردم
و از عالم تحليل اينها اومدم بيرون
اين بود
اميركشور دلهاست عباس
اصلا با ايشان صفا ميكنم ها
كيف ميكنم ها
بقول دوستان اسمش مو به بدن آدم سيخ ميكنه
بماند