۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

جنگ

بسم الله الرحمن الرحيم
ديشب نشستم بازهم براي چندمين بار فيلم نجات سراباز رايان اسپيلبرگ را ديدم
واقعا جنگ صحنه هاي سختي براي انسان ميسازه
صحنه هاي توام با خون و درد
جنگ دوستي هاي بوجود مياره كه در عالم عادي ما قابل درك نيست
دراونجا چيزي ارزش برداشتن نداره
چون لحظه ايي وجود نداره
هميشه مرده محسوب ميشي مگر اينكه خلافش ثابت بشه
توي نجات سراباز رايان و در لحظات اول فيلم
من خودم را ميبينم و گذشته ام را
خون ، درد ، فرياد و از دست رفتن عزيزاني كه تا لحظه ايي قبل همكلامتون بودند و دوراني را با انها گذرانده ايي
آه
ولي براي من مهمترين بخشش اون بخش اخرشه كه وقتي كاپيتانه آخرين نفس ها را داره ميكشه يك جمله عميق فلسفي به سرباز رايان ميگه
ميگه
اميدوارم شايستگي اينكاري را كه برات انجام شده داشته باشي (ده نفر بخاطرش كشته شدند )
فكر ميكنم وقتي خدا ميخواست انسان را بزمين بفرسته دقيقا همين حرف را بهش زده
گفته برو و شايسته اينهمه هزينه ايي كه برات كردم را داشته باش
بنظر ميرسه جنگ و يا حوادثي از اين دست انسان ها را كه در روزمرگي زندگي غرق شده اند از خوابي كه در اون قرار گرفتند بيدار ميكنهواقعا ما شايستگي اونكاري را كه برامون انجام شده داريم ؟