بسم الله الرحمن الرحيم
نشسته بود توي ماشين
با برادرش
بخاري ماشين كار ميكرد و هواي داخل ماشين گرم شده بود
ضبط بي وقفه از عشق ميخوند و از جدايي ها ناله ميكرد
برادرش تمام حواسش به آمپر بنزين بود كه درحال تمام شدن و چسبيدن به ته خط بود
و اضطرابش را مدام با جملات مختلف اعلام ميكرد
شهاب هم درحالي كه پنجره ماشين را باز كرده بود تا كمي هواي تازه بياد داخل ماشين
سرش رو برگردوند
گفت : علي داداش نگران نباش الان وقت اذونه بريم حرم امام ، نزديكه ، نماز بخونيم خدا بزرگه ، اينقدر نگران نباش
علي با عصبانيت سرش را برگردوند و گفت
توهم با اين نماز خوندنت مارا شهيد كردي
نمي بيني مگه داداش ماشين بنزين نداره الانه كه تو راه بمونيم معلوم نيست پمپ بنزين كجاست ؟
دو وسه كيلومتر بيشتر بنزين نداريم
اون موقع شما هم ياد خدابسرتون زده
شهاب اينبار كمي روي صندلي جابجا شد وبا تحكم خاصي گفت
بهت ميگم بريم نماز
علي ميدونست وقتي شهاب اينطوري صحبت ميكنه بهترين كار فقط گوش كردنه والا عواقب خوشايندي براش نداره
پس فرمون را چرخوند
و ماشين به سرعت بسمت حرم حركت كرد
مسئول پاركينگ سلامي كرد و كاغذي را داد
شهاب كمي سرش را پايين آورد تا مسئول پاركينگ را بهتر ببينه
بعدش پرسيد ببخشيد آقا
نزديكترين جايگاه سوخت به اينجا كجاست ؟
مسئول پاركينگ دستش را بلند كرد و سمتي را نشان داد و گفت همين داخل سيصدمتر جلوتر يك پمپ بنزين سيار هستش ميتونيد بنزين بزنيد همين چند روز پيش نصبش كردند
چشمهاي شهاب برقي زد و با لبخند از مسئول پاركينگ تشكر كرد
و بعد اين جمله را بلند در ماشين زمزمه كرد
با خدا باش و پادشاهي كن
بي خدا باش وهرچه خواهي كن