۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

زندگي روزمره 2 (اعترافات يك ذهن خطرناك )

بسم الله الرحمن الرحيم
ساعت جيغ و داد ميزد كه بابا نماز صبح شده بلند شو
كولر گازي هم روشن بود نعره ميكشيد كه دادش موتورم روشن ها
پتو را كشيده بودم روي سرم
زمستان در تابستان بود براي خودش
چه حالي ميده اينم روشيه براي حال كردن خلاصه
براي مايي كه دنيا به ظواهرش خلاصه شده و تكراري
كارهايي اينگونه بهمون ثابت ميكنه زنده ايم
ميدونستم كه بايد برم دستگاههاي آمارگيري جاده ايي را چك كنم و راننده بعد از نماز صبح قراره بياد
چند دفعه خواستم بگم نميرم ها
ولي عشق بيابان گردي داره خفم ميكنه
ميرم بيابان هاي اطراف قم و ساوه و جاهاي ديگه را ميبينم هميشه هم با دفعه قبل متفاوته اصلا پولش در مقابل حقوقي كه از كار اصليم ميگيرم ومقامي كه اونجا دارم قابل مقايسه نيست
چيزي درحد شوخيه و خنده دار
براي هر دوبار درماه سركشي 400 هزار تومان ميدهند (اليته الحمدالله )
يعني هر بازديد 200 هزار تومن
ولي اين پول براي من بيشتر شبيه شوخيه تا حقوق
ولي هم راننده پولي ميگيره هم كلي تحليل هاي كوچه بازاري ميشنوم از وضعيت اقتصاد ايران و قدرت نظامي اون و باقي مسائل
گاها هم درمورد صيغه ، روش هاي زندگي ، مخفي كاري و از اين قسم مسائل راهنمايي ميشم (بعدا همشو شفاف مينويسم ) كه احتمالا بعلت تفاوت ماهيت فكري من و راننده عزيز در زمينه هاي مختلف زياد برام كاربرد نداره
ولي جالبه
خلاصه ديدم نه ساعته ول كن نيست
اگر خفش نكنم خفم كرده
بلند شدم خواموشش كردم رفتم وضو گرفتم و نماز (بماند كه نمازش چي از كار دراومد)
بانوي جاويدان ساندويج پنير صبحگاهي را كه طبق برنامه رژيم هستش داد دستمون ما هم خورديم اين قسمت زندگي هم بد نيست ها (خوردنو ميگم )
راننده اومد و سايل را زديم و رفتيم بسمت ساوه
بعد از كلي سياحت عين ماركوپولو ساعت 12 رسيديم خونه
تلفنو برداشتم به ممد تلفن زدم
گفتم ممد جون پمپ چيلر را نصب كردي
يك كم اين پا اون پا كرد (اخه با اخلاق من آشناست و ميدونه ديسيبرين توي كار منو كشته )
با ترس و لرز گفته نه
منم يك عدد از اون نعره هاي شير افكن كشيدم كه نزديك بود سقف خونه بياد پايين و
گوشي تلفن ذوب بشه (احتمالا ذوب شد)
بعدش هم كلي بدو بيراه به هرچي دستم رسيد دادم ممد هم پشت تلفن يخ كرده بود ديگه حرفي نميزد ميدونه در اين شرايط فقط بايد گوش بده تا ارام بشم
خدايي همشون هواي منو دارند كه ناراحت نشم (خودشون نيستند خداشون هست بايد ازشون تشكر كرد )
البته بي خوابي هم مزيد بر علت شده بود
حالا اين بانوي جاويدان هم مارو لوس كرده
در اين وضعيت هي شربت ميداد و ميگفت اقايي تورو خدا حرص نخور قلبت درد ميگيره ما هم كه ذاتا ارتيست
هي پياز داغ ماجرار را زياد ميكرديم وهي عربده شير افكن ميكشيديم خلاصه تا كسي هست ناز آدم را بكشه آدم بايد ناز كنه
خلاصه گفتم ممد سه سوت در خونه ايي با اون احمد
كه دستم برسه بهتون دهنتون آسفالته
گفت باشه و قطع كردم تماس را
نماز را خواندم اومدند گفتم بريم سركار
بانوي جاويدان گفت ناهار اماده است بيا بخور
گفتم هرموقع اينها خوردند منم ميخورم رفتيمو پمپ برج خنك كن را عوض كرديمو درست نشد ساعت 8 درست از پا درازتر برگشتم خونه
قرار شد علي داداشي بره يك پمپ ساز بياره تا نظرشو بگه
طرف گفته بود يك شير يك طرفه ميخواد آب بايد به پمپ سوار بشه
چون صبح بايد ساعت 430 ميزدم بيرون دوباره شب ميخواستم زود بخوابم ولي فكر چيلرو پمپ مشغولم كرد فكر كنم يازده خوابيدم
پي نوشت : همش تخيليه شايد هم واقعي