۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

دوست

بسم الله الرحمن الرحيم
اوني را كه چند وقتي بود نديده بودم
جمعه رفتم ديدنش
5 سالي ميشه نديده بودمش
چقدر پير شده
چقدر
موهاي نداشته اش چقدر سفيد شده بود و ريش هاش
ياد دوستيمون افتادم
شايد هفته ايي 5 بار بيشتر همو مي ديديم
نصرت و ميگم
همون رزمنده 16 ساله شيرازي
هموني كه با سه برادر و يك پدر شيفتي هميشه يكيشون خونه بود و بقيه جبهه
هموني كه ميگفت بابام يك روز منو برد توي مزرعه
و يك تپه را وسط مزرع نشان داد
گفت بالاي تپه را ببين
ميگفت نگاه كردم ديدم يك خوشه پربار برنج اون بالاست
و باباش بهش گفته بود
پسرم لازم نيست كه حتما همه چيز بنظر درست باشد
بلكه مهم اينه كه خدا بخواد اونوقت مي بيني كه بالاي يك تپه بدون اب هم ميشه دراومد
اره نصرت من اينطوري بود
واقعا نصرت بود
يادم داره مياد كه اولين بار كجا ديدمش
سال دوم دانشگاه كه به خوابگاه جديد رفته بوديم
ديدم يك نفر با قد 160
شكم جلو اومده رد شد
يك تشت فلزي هم دستش بود
گرد گرد بود نصرت
تشت را پرا غذا كرد و برد
هر روز سعي ميكرد روزه بگيره
بخاطر همين غذا اضافه ميگرفت تا براي سحرش
خيلي تو خط مذهب بود
غير مذهبي ها توي خوابگاه ازش ميترسيدند چون زورش هم زياد بود
بهش ميگفتند دايناسور (دايي ناصر بچه مذهبي ها ميگفتند )
داره ميره شيراز
خدا بهمراش