شهاب از جبهه نوشت
و دلم هوای مادربزرگم رو کرد
وخاطراتش که برامون تعریف میکرد
از روزهای انقلاب
که تو اون گلوله و فشار روانی
چطور خاله 6 ماه ام رو بغل می گرفت و تمام تظاهرات رو شرکت می کرد.
که چطور مردها از زنهاشون شام و ناهار طلب نمی کردند
و زنها از مرداشون خرجی خونه و رخت و لباس
و هر دوشون
از بچه هاشون درس و مشق
خداییش بچه ها عجب حالی میکردن!!
از جنگ و جبهه و تشییع جنازه ها
پرپرشدن گلها
و به سوگ نشستن مادر و پدرها
.....
من که چیز زیادی از جنگ و جبهه و شهدا لمس نکردم
حالا شاید سر فرصت از خاطرات مادربزرگم چیزهایی رو تعریف کنم
ولی جانبازها رو می بینم
که همین نزدیکی های خودم نفس می کشند!
جالبش اینجاست که از سالم ها هم بهتر زندگی می کنند
همیشه تو فیلمها وقتی آدم صحنه های جنگ و جبهه و دل شدگان رو می بینه
اینطوری تداعی میشه که بازماندگان آسیب دیده جسمی
یا اسرای آزاد شده جنگ
چه زندگی سختی دارن!
ولی من دارم می بینم اینها اونقدر آرامش دارن و با شادی و آسایش خاطر روزگار می گذرونن
و چنان قشنگ قدر زندگی رو می دونن
که آدم بهشون حسودی می کنه !
من فکر میکنم دقیقا به خاطر تحمل اون سختیها آبدیده شده اند
و ارزشها و ضد ارزشها رو می شناسند.
به قول مادرم:
حیف که اون سالهای نورباران عشق تمام شد!
و ما همچنان خاموش ماندیم.
خدایا آیا ما هم تاب چنین امتحان سختی رو داریم؟
حالا من یه چیزی پروندم !!
زود امتحانمون نکنی ها !