همیشه...یعنی حداقل از سه سال پیش تنها آرزویی که داشتیم ( من و اون خدابیامرز) یه معجزه بود
وقتی به عجز خودمون در کفر به بزرگی خداوند پی می بردیم چیزی جز یک نشونه آروممون نمی کرد
خدابیامرز می گفت خبری نمی شه
می گفتم : مگه تا حالا کم برامون بزرگی کرده؟
می گفت پس حداقل یه راهی بگذار که اگر نشد...
من امید رو انتخاب کردم و اون مرگ...
بعد از دوسال دیگه داشت کم کم بهم ثابت می شد که خدا مارو یادش رفته
پوزخندهاش اونقدر آزار دهنده بود که یکبار دستمو دادم به دستش و چشمام رو بستم و گفتم تمومش می کنیم و پریدیم وسط خیابون که تمومش بکنیم...تموم نشد...هیچی...حتی راننده بهمون فحش هم نداد
این اواخر خیلی بد قلق شده بود ...همه جا اشکمو در می آورد...نمی دونستم با کی باید بجنگم...با اون که جز من پناهی نداشت یا با این مردمی که هیچی نمی دونستند؟
من ایمان داشتم که یه خبری می شه...وشد...معجزه
خدابیامرز برای من خوشحال بود...خوشحال بود که من به آرزوم رسیده بودم
اما اون انتخابشو کرده بود...از اول گفته بود من برای هلاک شدن می آم
وقتی داشتم می کشتمش دست و پا نزد...حتی اخم...معصوم شده بود و پیر
بعد از این همه وقت هنوز دلم براش تنگ نشده