بسم الله الرحمن الرحيم
شب بود
رستوران بزرگ خادم با اون چراغهاش از دور ، دور كه نه شايد از فاصله 50 متري تو چشم ميزد
رفتم دم در
مردي با موهاي كاملا سفيد دم در وايستاده بود
تعظيمي كرد و دستي داد و تشكري كرد از حضورمون در رستوران
چهره اش توي ذهنم چرخيد
رفتم و روي ميز يك نشستم
سرگارسون اومد و گفت جناب چي سفارش ميديد
به منو نگاه كرده بالاي همه غذاها رولت گوشت گوسفند بود 8500 تومن
گفتم يك پرس رولت گوشت گوسفند و براي داداش هم يك پرس رولت گوشت مرغ
ولي ذهنم جاي ديگري بود
پيش اون مرد
مرد مو سفيد
نگاهش كردم ديدم يك لحظه تي رابرداشت و دم در را تي كشيد
توي ذهنم گفتم يك شب غذاخودرن ما معادل 4 روز حقوق اين بنده خداست
ديگه نه مزه غذا را فهميدم نه اصلا ازكاري كه كردم خوشم اومد
ديگه اينكارو نميكنم
موقع بيرون اومدن هم به مرد مو سفيد دوهزار تومن انعام دادم چشماش برقي زد
و تشكر بلند بالايي كرد
ولي من ديگه روحيه رفتن به اين جور جاها را ندارم