۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

مدرسه

بسم الله الرحمن الرحيم
ديروز اول مهر بود
سالها پيش كه مدرسه ايي بودم
صبحهاش اين اهنگو ميذاشت تلويزيون
مدرسه ها باز شده
و....
انگار مارش عزا را ميزدند
اونم چه عزايي
من تابستونا با چوب و تخته تانك و هواپيما و اين اواخر مدل كشتي و گاهي هم جانواران را ميساختم
هر كتابي راكه دلم ميخواست ميخوندم
و ازاون نظم مدرسه دور ميشدم
ماهيگيري ميرفتم
و فوتبال بازي ميكردم با جمعي خاص
با شروع مدرسه
انگار يخه ادم را ميگرفتند و ميگفتند بيا برو حالا توي اين زندان
حالا خدايش هم زندان بودها
ميزها چهار نفره
وقتي ميخواستيم امتحان بديم يك درميان ميرفتيم پايين روي نيمكت امتحان ميداديم
البته مدرسه يك حسن هميشگي داشت
من هميشه توش شاگرد اول بودم
و اين حس خوبي بود
چون براي اين عنوان مجبور بودم رقابت كنم و رقابت يعني انگيزه براي زندگي
راستشو بخواي گاهي دلم براي مدرسه تنگ ميشه
براي دانشگاه نه
ولي براي مدرسه چرا