۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

فرآيند تبديل

بسم الله الرحمن الرحيم
حسين آقا ، ي سي سالي ميشد كه قصاب بود
با اكثر محل آشنا بود
اگر از جلو مغازش رد ميشدي باها ت خوش و بشي ميكرد
هيكل نحيفي داشت
و اون تصور من وتو رو از قصاب كه بايد هيكل درشت و سيبيل كلفت داشته باشه بهم ميزد
تو چشماش كه نگاه ميكردي پژمرده بود
انگار غمي تو دلش بود كه چشماشو اونطوري ميكرد
ي روز ديدم دم مغازه واستاده
رفتم پيششو سلام و عليكي كردمو
گفتم حسين آقا ميشه يك سئوال بپرسم
گفت بفرما آق علي
گفتم فكر كنم خيلي غمگيني
چرا؟
كم و كسري آوردي توي اموال
خدايي نكرده سلامتيت بهم خورده
با اهل و عيال مشكل داري
خلاصه نبينم داداش غم تو دلت باشه
گفت علي جون يك چيزي بهت ميگم تابحال به كسي نگفتم
شايدم كسي تابحال ازم اينطوري نپرسيده بود كه منم جواب بدم
گفتم بفرما داداش
گفت من حدود سي سالي هست تو اينكارم
دوازده سيزده سالم بود كه بابام پاشو كرد تو ي كفش گفت بايد بري سركار
من پسر مفت خور تو خونه نميخوام
صبحها ميرفتم ميدون واميستادم تا كسي منو سركار ببره
جثم ضعيف بود مي بيني كه
اوستاها هم منو نميبردند سركار ميگفتند فوت كنيم ميميره
يك چند روزي گذشت
يك روز ديدم بابام خوشحال اومد خونه
گفت بيا پسر برات كار پيدا كردم
گفتم چه كاري بابا ؟
گفت با آق عباس قصاب محل صحبت كردم گفت مشكلي نيست ي ، ي ماهي بفرست بياد ببينم چي ميشه
نه نم گفت آخه آقا قصابي هم شغله
بابام گفت خانم بايد نون بخوره تو عملگي كه چيزي نشد شايد تو قصابي بشه
باخودم فكر ميكردم قصابي ديگه چه شغليه
بابام شروع كرد به تعريف كه آره همين آق عباس اولش هيچي نبود باهم همبازي بوديم نون شب نداشتند بخورندحالا ببين از كار قصابي به كجاها رسيده
تو هم پولدار ميشي و از اين دست حرفها
خلاصه به اجبار پدر رفتم سرمغازه
يك چند ماهي گوشت از استخون جدا ميكرديم
اوائل حالم بهم ميخورد ولي چاره ايي نبود و اگر نميكردم بابام بيچارم ميكرد
تا بعد از چند ماه
ي روز، ي خانومه يك كفتر آورد در مغازه
داد دست اوستا و شروع كرد با اوستا صحبت كردن
من پشت مغازه يك حياطي بود اونجا واستاده بودم
ديدم اوستا روشو كرد بمن و با صداي بلند گفت حسين ، حسين
بيا اينجا
دويدم رفتم پيشش
گفت اين كفتر زبون بسته رو بر ميداري ميري پاي جوب سرشو ميبري مياري
باشه ؟
گفتم چشم اوستا
كفتر رو برداشتم رفتم پاي جوب
خانومه هنوز در مغازه بود و داشت با اوستا صحبت ميكرد
چاقو را گذاشتم روي گردن كفتر
ديدم نگام ميكنه
با يك حالت خاصي
انگار مظلوميت از چهره اش ميباريد
انگار مظلوميت همه مظلومهاي عالم تو چشمش جمع شده بود اصلا هم تكون نميخورد
حس كردم انگار با زبون بي زبوني ميخواد بگه من چه ظلمي بتو كردم كه الان داري گردنمو ميزني
هرچي تلاش كردم ببرم نشد چشمامو بستم نشد
رفتم پيش اوستا
گفتم نميتونم
گفت يعني چي نميتونم
گفتم نميتونم اوستا دل ندارم
يك عربده ايي كشيد كه هنوز تو گوشمه من از ترس دويدم سمت خونه
شب بابا اومد و با كمربند سياهم كرد تهديدم كرد گفت پدر سوخته اگر يكبار ديگه حرف اوستا را نشنوفي ميكشمت پدرتو درميارم
خلاصه اگه اون شب نه نهء بدادمون نرسيده بود زير كمربند باباه جون به جون افرين تسليم كرده بوديم
سرتم درد اوردم آق علي ها
گفتم نه دارم استفاده ميبرم بفرما
گفت آره
صبحش دوباره رفتم سركار
اوس عباس تا مارو ديد يك پوزخندي زدو
گفت به به حسين اقا منور فرموديد مغازه رو
منم سرم پايين بود رفتم يك گوشه و چاقو را برداشتم
اوس عباس گفت اين استخونو پاك كن زود باش پسر
ومنم مشغول شدم
نزديك هاي ظهر بود كه بازهم اون خانومه با يك كفتر ديگه پيداش شد من تا زنه را ديدم دلم ريخ پايين آق علي
اوستا دوباره مارو صدا كردو كفترو داد دستمون
گفت برو حلالش كن پسر
من بازم رفتم سرجوب
اين يكي از اون يكي هم قشنگ تر بود و مظلوم تر
جون آق علي سفيد سفيد بود چاق و چله
نگاهي به كفتر كردم كه تو دستم تكون نميخورد و ي نگاه به چاقو
بازم چشاي اين يكي همون حرفهاي ديروزي را ميزد
ولي ي لحظه ياد كتكاي بابا افتادم و اينكه گفته ميكشمت خوب بچه بودم ترسيده بودم
چاقورو گذاشتم رو گلوش و بريدم
يكهو تمام بدن كفتره شروع كرد به لرزيدن از ترس ولش كردم بدن خودم هم عين بيد ميلرزيد
وقتي آروم شد برش داشتم بردم پيش اوستا
ديگه مطمئن بودم كتكي براه نيست
اوستا يك نگاهي بمن كردو گفت ميبينم كه داري اوستا ميشي برا خودت
و كفتره را داد به خانومه
چند هفته ، هر شب خواب اون لحظه را ميديدم
شب ها بلند ميشيدم و ميشستم گريه ميكردم
تا اينكه يك چند باري هم گوسفند بريدم اولش خيلي سخت بود اونم تو خاطرمه همش شبها خواب ميديم اصلا راحت نبودم
چند سالي پيش اوس عباس كار كردم تا كشتكارگاه صنعتي زدند
ميگفتند حقوق خوب ميده
رفتم استخدام
كارش بد نبود
راحت ترم بود
فقط سربريدن بود منم كه ديگه عادت كرده بودم
نه چشا ، نه حركات حيوون جلوي كارم را نميگرفت
بقول بابام ميگفت حسين دلت قوي شده ها
آفرين پسر مرد شدي ها
ديدي پسر اگر انروز جونتو سياه نكرده بودم الان نون براي خوردن نداشتي
ولي الان دلت عين شيره و بعدش هم كلي از اينكه بابا ، نه نه ادم دلسوز ادمند صحبت ميكرد ولي من ديگه چيزي نمي فهميدم
جز اينكه گردن ميزدم تا يك روز يك گوسفند حامله آوردند زياد مياوردند ولي اين يكي فرق داشت
گوسفندا وقتي مرگ همديگه رو ميبينند آق علي ي گوشه از ترس كز ميكنند انگار ميفهمند كه كارشون تمومه
وقتي از پا اويزونش كرده بودندحالا از ترس بود يا وقتش رسيده بود نميدونم الله اعلم بره ش شروع كرد بدنيا اومدن
اومد جلوي دست من
يك لحظه به اون صحنه نگاه كردم
داشت از درد ميلرزيد
و با چشمهاي ملتمس ، ميگفت بزار راحت شم بعد بكش
ولي من ديگه دلي نداشتم سالها بود كه مرده بودم
چاقو رو كشيدم روي گردنش
و خون فواره زد
بعدي هم درحالي كه بره نيمه بيرون اومده بود پوست مادر را كند
و با خنده گفت
بچه نه نهشو لخت ميبينه بدنيا بياد
اون يكي گفت نگران نباش الان ميفرستمش پيش نه نش
يك لحظه اين صحنه تكونم داد ولي ديگه دير شده بود
از كشتارگاه اومدم بيرون از فرداي انروز
و يك مغازه قصابي زدم
ولي ديگه هميشه اون غم تو دلمه
هميشه غمگينم ياد اون مادر وبچه
همه اينها را گفتم بدوني ، من قصاب نبودم ولي ترسيدم از كتك بابام شدم قصاب
و اينقدر جلو رفتم تا ي روز ، از قصاب شدم جلاد
اين داستان واقعي بود البته با كمي تغيير اسامي
گاهي ميبينم بعضي ها ، از اينكه دلشون نميسوزه ويا دلشون درد نمياد و يا اينكه عاشق نميشند ويا اينكه بخاطر افراد (پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، عمو ، عمه و...)دل ديگران را براحتي ميشكنند
بدونند اينها افتخار نيست مايه فخر فروختن هم نيست
بدونند اگر امروز به هردليلي ( ترس ، خودخواهي ، دعوا ، پدرو مادر ،حالگيري و....) دارند قصاب ديگران ميشند يك روزي جلاد ديگران هم ميشند
ولي خودشون متوجه نميشند
اونا ديگه از مدار ادميت خارجند
ديگه دلي ندارند كه بسوزه
ديگه روحي ندارند كه پر بكشه
بلكه يك جسمند يك مقداري خاك شكل داده شده
البته ممكنه بعضي ها به جلاد بودن خود افتخار كنند
اون ديگه بخودشون مربوطه
ولي من و تو بايد سعي كنيم جلاد ديگران نشيم حالا بهر قميتي (حتي اگر جونت هم درخطر باشه به قيمت حفظ جون يك بيگناه را گردن نزن)