۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

يوسف ملكوتي

بسم الله الرحمن الرحيم
داشت از توپياده رو حركت ميكرد
نوار باريكي بود
شايد حداكثر برا گذر دو نفر
و شلوغ
جلوش تراكم آدما بيشتر شده بود
خوب كه نگاه كرد ديد
ي بنده خدايي لنگ ميزنه (معلول بود)
و باعث شده سرعت عبور افراد كم بشه
آدما اكثرا غر ميزدند و با نگاههاي سنگين از كنارش رد ميشدند
و ابايي نداشتند كه صداي غر زدنشون رو به گوش طرف برسونند
بعضي ها هم با ترحم نگاش ميكردند
علي يك لحظه لرزيد
ناخوآگاه چشماش پراشك شد
واشك سرازير شد
ياد يوسف افتاد
يوسف معروف به يوسف ملكوتي
رفت به هشت سال پيش
پادگان رزمي
بچه ها در امتداد يك خط ايستاده بودند با لباس هاي پلنگي استتار با اون كلاههاي سياه تكاوري كه رو شونشون بود
و علي روبرشون ايستاده بود
و همه در حالت آزاد باش (پاها به عرض شونه باز و دست ها به پشت و گره شده )
علي فرماندشون محسوب ميشد
روزي شش ساعت آموزش رزم تن به تن ، آموزش كار با سلاح هاي مختلف و تيراندازي
و سه ساعت گشت شبانه رزمي جهت اطلاعات عمليات ، بچه ها رو فولاد آبديده كرده بود
علي رو به بچه ها
ميگفت
شهادت افتخاريست
اگر نصيبتون شد خوشابحالتون
اگر هم نشد غمي نيست الله كه هست
هدف رضايت مولاست
حالا چه در لباس رزم و در قامت شهادت
و چه درلباس كارگري و قامت زندگي
در همين گفتگوها بود كه
احمد ازدور نمايان شد
احمد معمولا تند حركت ميكرد ولي اينبار اروم ميومد
معلوم بود كسي داره از پشت سرش حركت ميكنه ولي چيزي ديده نميشد
رسيد به فاصله بيست متري علي
علي نگاهي كرد و پشتي احمدو ديد
چهره اش از اون دور زياد مشخص نبود
ولي معلوم بود كه لنگ ميزنه
تا اومدند نزديك
احمد گفت
علي آقا
علي گفت بله
ايشون يوسف صمدي هستند
و قراره جمعي دسته ماباشند علي آقا
علي كمي جا خورد
وگفت
برادر يوسف شما تجربه رزمي داريد
يوسف سرشو بالا آورد
تازه علي خوب تونست چهرشو ببينه
چقدر چهره زيبايي داشت واقعا يوسف بود
چهرهاش اينقد معصوم و ملكوتي بود كه بچه ها بعدا بهش ميگفتند يوسف ملكوتي ايمان از صورتش ميباريد
اهل نماز شب
آرام و بيصدا
با ي لبخند زيبا و هميشگي بر لبانش
يوسف گفت
نه حاج آقا
علي گفت
برادر يوسف حاجي شدن لياقتي ميخواد كه هنوز نصيب بنده نشده
من اسمم علي ه
همون علي صدام كني كفايت ميكنه يوسف جان
يوسف گفت چشم حاجي
بچه هاي خنديدند
علي گفت اشكالي نداره يوسف جان عادت ميكني
برو لباستو عوض كن بيا
و يوسف لنگ لنگان رفت بسمت ساختمانها تا لباسشو عوض كنه
علي روشو كرد سمت احمد
گفت احمد
احمد گفت بله
گفت چجور شده جذبش كردند ؟
گفت اينطوري كه ميگند تا حاج محسن رفته و خلاصه اجازه شو گرفته
علي گفت
ولي بنظر بچه خوبي ميرسه
حواست بهش باشه كسي چيزي بهش نگه
و روشو كرد سمت بچه ها
گفت از شما هم انتظار دارم كه حواشو داشته باشيد
نميخوام حس بدي بهش دست بده روشنه
بچه ها يك صدا
فرياد زدند بله
علي گفت
خبردار
به راست ، راست
بدو
و دويدن شروع شد
چند دوري زده بودند
يوسف از دور ديده شد
آروم اومد كنار زمين
علي رفت پيشش
گفت آقا يوسف
شروع كن و دنبال بچه ها بدو
و يوسف تمام توانش رو جمع كرد و دويد
ولي خوب خلاصه
از بچه هايي كه هم از نظر جسمي سالم بودند و هم يكسال مدام آموزش ديده بودند كندتر بود
ولي علي براي اينكه يوسف حس بدي بهش دست نده
و ي موقع فك نكنه داره بهش ترحم ميشه
به يوسف سخت ميگرفت
سه ماهي گذشت
و يوسف تو يگان جا افتاد
رفتارش خيلي آروم بود
و همه دوستش داشتند
علي رغم وضع جسميش تو هركاري پيش قدم بود
اوائل بچه ها ميگفتند بزار ي كم ظرف بشوره خسته ميشه (اونجا سر ظرف شستن واينكارا دعوا بود فكر ميكنم ثوابش رو كمتر از مكه نميدونستند )
ولي خسته نشد و بچه ها مجبور شدند شستن ظرفها رو بزور ازش بگيرند
گاهي با علي نزديكاي غروب دور ساختمانها قدم ميزدند
و با علي درد دل ميكرد
ميگفت فرمانده (صدبار علي بهش گفته بود بگو علي ولي ميگفت اينطوري بيشتر دوست داره ) بنظرت من آخرش سرباز خوبي ميشم؟
بنظرت بمنم ماموريت خط مقدم ميدند؟
بنظرت خدا ماروهم براي شهادت تحويل ميگيره ؟
بنظرت با اين جسم ميتونم كاري بكنم ؟
علي سرشو برميگردوند و ي لبخند بهش تحويل ميداد و ميگفت
يوسف جان البته كه بهت ماموريت ميدند تو كه چيزي كم نداري
تازه از خيليا فرزتري
ميگفت فرمانده هرموقع با تو ميگردم كلي روحيه ميگيرم
علي ميگفت
نه من اينا رو جدي ميگم يوسف جان
تو واقعا سرباز خوبي هستي نه براي من
بلكه برا مولامون الله
حرف نداري آقا يوسف گل
ميگفت فرمانده ميگند با كسي دوست نميشي
با ماهم دوست نميشي ؟
يعني ممكنه روزي همينجوري با ماهم دوست بشي
فرمانده كلي خوشحال ميشم ها
بعدش به شوخي ميگفت
ببين فرمانده من هم مرغم ي پاست هم خودم ي پام (البته دوتا پا داشت فقط ميلنگيد )
پس بايد با من يكي دوست بشي
علي كمي بهش نگاه ميكرد و ميگفت اين حرفها رو كي زده
ميگفت
احمد آقا
علي ميگفت شوخي كرده
لاالله الااله
دستم به اين احمد برسه
حالا شايعه پراكني ميكنه (البته خدا كبابش كرد تا حاليش بشه كه شايعه پراكني نكنه )
و بعدش
علي دستش رو ، رو شونه يوسف ميذاشت
ميگفت
يوسف جان تو خوبي خيلي خوبي
ما كي باشيم بخوايم با شماها دوست بشيم يا دوستي شما رو رد كنيم
و ادامه ميداد
يوسف جون ميدوني
اين يكي رو مطمئنا احمد بهت نگفته
خدا آفريده زياد داره
هرموقع دستشو ميكنه ته كيسه آفرينش ما بيرون مياييم
كج و كول تر ازمن تو سيستم خدا تو بنده پيدا نميكني
بعدش تو ميخواي با اين بنده كج و كول خدا دوستي كني
خدا اينقدر بنده صاف و صوف داره كه نيازي به دوستي ما نيست
يوسف ميخنديد
ميگفت فرمانده نميخواي دوستي كني چرا اينقدر ميپيچوني
علي هم محكم نگاش ميكردو ميگفت عقيده قلبيمو گفتم
و بيچاره يوسف بعد از اون نگاه ديگه حرفشو ميخورد و بحثو عوض ميكرد
چند باري با علي رفتند گشت شناسايي
و چند باري هم كمين
تا اونشب
كه تو كمين بودند
سه تا ماشين داشتن نزديك ميشدن
منطقه كوهستاني بود
ودسته ، بالا دست جاده پشت سنگا مخفي شده بودند
وقتي ماشينا كاملا نزديك شدند
درگيري شروع شد (البته ماهها برنامه ريزي شده بود )
زياد وقتي وجود نداشت چون بزودي منطقه پراز هليكوپتر و نيروهاي ويژه ميشد
پس علي و دسته اش مجبور بودند حداكثر آتش را در كمترين زمان تامين كنند
براي همين مجبور بودند بيش از اندازه از پشت موانعي كه موضع گرفته بودند بيرون بياند
علي هميشه تو پيشوني ستون بود نزديكترين نقطه به جاده و ماشينا
و نيروهاشو كه پشتش بودند بخوبي نمي ديد (در يك خط مورب )
تا اينكه از طرف ماشين ها شليك قطع شد
البته دو ماشين تو آتش ميسوخت و محيط روشن تر شده بود
علي بلند شد
و سريع دستور برگشت داد
وقتي نگاه كرد ديد
دوتا از بچه ها به حالت خم دارند برميگردند متوجه شد كه مجروح شدند
خوب كه دقت كرد يوسفو نديد
صدا زد
احمد
يوسف كوش
احمد نگاهي كرد
انگار تازه متوجه شده بود
گفت پشت او ن موضع بود
علي سريع بسمت موضع رفت
وقتي رسيد
يوسف غرق خون بود
و بسختي نفس ميكشيد
كمي خون از دهنش جاري شده بود
تيرها به سينه اش خورده بود
علي رفت و بغلش كرد
كه بزاره رو شونش و برگردوندش عقب
يوسف آروم چيزايي ميگفت
علي گوششو نزديك كرد ببينه يوسف چي ميگه
يوسف آروم ميگفت
فرمانده
بنظرت
سرباز شدم
خدا مارو قبول كرده برا شهادت
فكر ميكني
مولام داره منو ميبينه
يعني ميشه مولا از دستم راضي باشه
يعني ميشه من لبخند خدا رو ببينم
فرمانده
حلاليت
خيلي اذيتت كردم
بچه هارو هم
توروخدا ازشون حلاليت بگير
بگو اگه يوسف تنبلي كرد
پا نداشت
اگر حرفي زد
عقل نداشت
بگو منو ببخشند
بخدا فقط دلم ميخواست بيام برا خدا بجنگم
نميخواستم كسيو اذيت كنم
فرمانده
ميدونم هيچ وقت اونطوري ندويدم كه تو دوست داشتي
ميدونم هيچوقت تيراندازيم اونقدر خوب نشد كه تو دوست داشته باشي
ميدونم ....
ميدونم... (صداش ضعيف تر شده بود )
يهو صداشو بلند كرد
گفت
فرمانده من و تو دوستيم ديگه
يعني شفاعت مارو ميكني (آه)
علي چشاش خون بود
گفت يوسف
همه ازت راضيند
مولات ازت راضي باشه
ميبرمت عقب
فكر كردي
هنوز شربت خورت ملس نشده پسر
تو فكر كردي به همين راحتي ميزارم در بري كلي كار باهات دارم
زياد حرف نزن
اذيت ميشي
يوسف گفت
علي
فقط حلاليت
علي خم شد تا روشو ببوسه
يوسف سرفه ايي كرد و كلي خون از دهنش بيرون امد و به صورت علي خورد
بدن يوسف شروع كرد به لرزيدن
و بازم آروم ميگفت
خدا
يعني من خنده تورو ميبينم
خدا
يعني من خنده تورو ميبينم
خدا منو ببخش
خدا...
ديگه فقط لباش تكون ميخورد
و بعدش ي تكون شديدي خورد و بيحركت شد
يوسف
يوسف
يوسف رفت پيش مولاش
مولا بهش لبخند زدي ديگه
تمام آرزوش ي لبخند تو بود
تو كه اينقدر بزرگي
حتما ي لبخند بهش زدي
يك لحظه هم صحنه ها اومد جلو چشش
علي معمولا پوتينهاشو درنمياورد و با اونها ميخوابيد (از بس اين بچه نظامي بود خدا ميدونه )
ي شب ديد پاش داره تكون ميخوره
چششو كمي باز كرد ديد يكي داره انگار كفش تو پاشو واكس ميزنه
يهو از خواب پريد
ديد به به آقا يوسف گل فرچه به دست پايين پاشه
و مشغول واكس زدن
علي هم به تلافي از انروز شروع كرد به واكس زدن كفش يوسف
هردو كيشيك ميكشيدند تا اون يكي بخوابه (يادش بخير )
علي با خودش فكر ميكرد بعد هشت سال
يوسف جون ببخش كه يك لحظه جا خوردم
پسر
برا شهادت پا نميخواستن كه
بال ميخواستن كه تو داشتي
پسر
برا شهادت دوستي آدم كج و كوله ايي مثل من لازم نبود
همون لبخند خدا كافي بودكه بهت زد
پسر
برا شهادت سرباز خوبي بودن نميخواستن
ايمان خوبي ميخواستن كه تو داشتي
پسر
برا شهادت سريع دويدن نميخواست
نيت خالص ميخواستن كه تو داشتي
پسر
برا شهادت قهرمان تيراندازي نميخواستن
چشم بينا ميخواستن كه تو داشتي
خداجون
ميدونم
ما اينقدر كج و كوله ايم كه
اگر فرمانده ام بشيم
بدرد همنشنيني تو نميخوريم
اگر نفر اول تيراندازي هم بشيم
بدرد همنشيني تو نميخوريم
اگر تو ميدوون رزم اولين وارد شيم آخرين خارج شيم
بدرد همنشيني تو نميخوريم
اگر به صدها نفر آموزش رزم بديم
بدرد همنشيني تو نميخوريم
اگر معروف به ... باشيم
بازم بدرد همنشيني تو نميخوريم
از بس اين بندت كج و كوله است (وقتي خودش اعتراف ميكنه معلومه ديگه )
حق هم داري
تا مثل يوسفا هستند
آدم عاقل مياد با يك آس و پاس بشينه
ولي خداجون
ميدونم مارو نميپسندي
ولي منم بيشتر از يك لبخند نميخواستم (كوچيك هم بود اشكالي نداره )
اونم اگر خواستي بزن
نزدي هم سرت سلامت(خدايش لبخند زدن به بنده كج و كولي مثل من خودش كلي خدايي ميخواد پس اگه اذيت ميشي نزن )
خداجون
فقط دلم تنگ شده بود همين
والا ما كي باشيم
كه به ساحت مقدس جنابعالي حرف بزنيم
پ.ن : داستانها دلتنگي هاي ذهنيه
داستانه زياد جدي نگيريد
فقط دوست داشتي ميتوني فكر كني واقعيه اگر هم دوست داشتي ميتوني فكر كني خياليه
بعهده خواننده
نوشته شده توسط : عبدالله حق پرست