۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

تنها حامي

بسم الله الرحمن الرحيم
ميگفت :
ميگند پسر شما عارفه
ميگند هواي لبنان تو سرشه
زياد از شهادت و اينا حرف ميزنه
من خودم روحانيم
و ميدونم عرفان همش ي كلاهه
شهادت
هه
براي كي ؟
من خودم تو دستگاه كار كردم
همش بازيه
بچه هاي مردمو به كشتن ميدند
مغزشونو شستشو ميدند
ببرند پاي گلوله
حالا پسر شما با اينكه ميگند نابغه است
ولي گول اينارو خورده
راستش هر پدرو مادري خوشبختي بچشو ميخواد
بنظرم اينا همو نبينند بهتره
با اينكه مادر دختر اصرار داشت ولي من صلاح نميدونم همو ببينند
بابا گوشي رو قطع كرد
برگشت سمت علي
گفت :
ديدي
هي بهت ميگم
آخه عرفان برات نون و آب نميشه
اينقدر از شهادت گفتي
كه مردم جرات نميكنند دخترشونو بهت بدند
آخه از اينا بتو چي رسيده
حالا
به اون خدايي كه اينقدر بهش ميگي مولا
بگو برات زن پيدا كنه
من ديگه جايي برات نميرم
علي بلند شد
رفت مسجد برا نماز
نماز عشا كه تموم شد
داشت از مسجد ميمومد بيرون
ي نفر
دست گذاشت رو شونش
گفت :
علي
خدا سلام رسوند
گفت به بابات بگي
بندمو بخاطر من ردش كردند ؟
من خودم برا بندم همسرانتخاب ميكنيم
من حافظ بندمم
ميشه بندم سمت من قدم برداره
من رهاش كنم
ميشه دلخوشي بندم بمن باشه
من ناخوشش كنم
ميشه اميد بندم بمن باشه
من نااميدش كنم
علي به راهش ادامه داد
چون عادت داشت
راست ميگي مولا
مگه ميشه
بنده به تو دلخوش باشه
تو ناخوشش كني
مگه ميشه بنده بتو اميدوار باشه
تو نااميدش كني
بماند خدا براي علي چه كرد
ولي
خداجون
چي ميشد تمام عمر جواب رد بهش ميدادند
تا تو هر بار
به همين بهانه
ي سلامي بهش ميكردي